تماس با ما

چارلی چاپلین در اظهار نظری بیان کرده است که قادر به درک این موضوع نبود که مادرش به دلیل سوءتغذیه دچار ضعف شده است.

چارلی چاپلین در اظهار نظری بیان کرده است که قادر به درک این موضوع نبود که مادرش به دلیل سوءتغذیه دچار ضعف شده است.

در اوایل دهه چهل خورشیدی، چارلی چاپلین، کارگردان و بازیگر مشهور سینما که سال‌ها در آرامش در کوه‌های آلپ سوئیس زندگی می‌کند، مشغول نوشتن خودزندگی‌نامه‌ای به تحریک گراهام گرین نویسنده معروف انگلیسی است. در شهریور ۱۳۴۳، روزنامه کیهان بخشی از این اثر را منتشر کرد. بخش پنجم این خودزندگی‌نامه که در تاریخ هفت مهر ۱۳۴۳ به چاپ رسیده، به نقل از این روزنامه ارائه می‌شود.

در این زمان، خانواده مک‌کارتی به محله کنینگتون‌رود منتقل شدند. خانم مک‌کارتی که کمدینی ایرلندی و از دوستان مادر چارلی بود، پس از سال‌ها دوری دوباره در «والکوت مانشنز» مستقر شد. پسر او، والی، هم‌سن چارلی بود.

این دو کودک در بازی‌های خود، حرکات بزرگسالان را تقلید می‌کردند و معمولاً از بازیگران واریته الهام می‌گرفتند. علیرغم کم‌دیدن مادرانشان، چارلی و والی به خوبی با هم دوستی برقرار کرده بودند.

هر روز پس از تعطیلی مدرسه، چارلی با شتاب به خانه می‌رفت و سپس به خانه مک‌کارتی می‌شتافت تا در پشت خانه‌ها بازی کنند. چارلی کارگردانی این بازی‌ها را به عهده داشت و معمولاً نقش‌های جالب و شیطنت‌آمیز را انتخاب می‌کرد. شب‌ها، خانواده مک‌کارتی او را اغلب دعوت به شام می‌کردند و او همیشه تلاش می‌کرد تا در این مهمانی‌ها حاضر باشد.

سپس، مادر چارلی همیشه با خوشحالی از او استقبال می‌کرد و برایش غذایی آماده می‌کرد. آن‌ها در کنار هم نشسته و درباره رهگذران لطیفه‌ها و داستان‌هایی می‌ساختند.

با گذشت زمان، بی‌خبری از پدر والی باعث ایجاد نگرانی در مادر چارلی می‌شود و او به تدریج حالتی بی‌حوصله و کم‌حرف پیدا می‌کند. شرایط کار آنان به تنگنا کشیده می‌شود و این موضوع روحیه مادر را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

ناگهان خبر فوت خانم مک‌کارتی به گوش می‌رسد. چارلی با توجه به دوستی عمیق خود با والی، به این فکر می‌افتد که ازدواج مادرش با آقای مک‌کارتی می‌تواند راه‌حلی برای مشکلات آنها باشد و این موضوع را با مادرش در میان می‌گذارد.در یک لحظه دلنشین، لبخندی بر لبان مادر نقش بست و با لحنی ملایم گفت: «به این مرد بیچاره فرصتی دهید.» در پاسخ، به او گفتم: «اگر لباس زیبا بپوشی و خود را مانند گذشته جذاب کنی، او به تو عشق می‌ورزد؛ اما تو هیچ تلاشی برای بهتر شدن نمی‌کنی. به نظر می‌رسد تنها کار تو نشستن در این اتاق کثیف و ایجاد ظاهری نامطلوب است.»

مادرم، بیچاره، همیشه در ذهنم حضور دارد و این کلمات را به یاد می‌آورم، حس عذاب وجدان مرا فرا می‌گیرد! هرگز درک نکردم که ضعف او ناشی از سوءتغذیه است.

با وجود این، صبح روز بعد، او با تلاشی فوق‌العاده اتاق را تمیز و مرتب کرد. در ادامه تعطیلات تابستانی مدرسه، تصمیم به دیدار خانواده مک‌کارتی گرفتم که مرا به ناهار دعوت کردند. اما احساس می‌کردم باید به خانه بازگردم و پیش مادرم باشم.

زمانی که به محل زندگی‌ام در «پوتال‌تریس» رسیدم، کودکان همسایه مرا در دم در محاصره کردند. یکی از آن‌ها با کلامی بی‌ملاحظه گفت: «مادرت دیوانه شده است.» این جمله مانند سیلی به صورتم اصابت کرد.

از او پرسیدم: «منظورت چیست؟» و کودک دیگری گفت: «راست می‌گوید. مادرت همه ما را در خانه زد و به عنوان هدیه تولد، تکه‌های زغال‌سنگ به ما داد. می‌توانی از مادرم سوال کنی.»

ادامه این داستان در پی خواهد آمد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *