به نقل از خبردونی، چارلی چاپلین، ستاره برجسته سینمای جهان، از اوایل دهه چهل خورشیدی مشغول زندگی آرامی در کوهستانهای آلپ سوئیس بود. این هنرمند از نیمه دهه سی خورشیدی نوشتههای حیاتنامه خود را به تشویق گراهام گرین نویسنده مشهور انگلیسی آغاز کرده بود. در تابستان و پاییز 1343، روزنامه کیهان بخشی از این یادداشتها را در چند شماره منتشر کرد. در ادامه به نقل از کیهان، بخش بیست و نهم این یادداشتها ارائه میشود.
چاپلین در این یادداشت اشاره کرد که تعدادی کتاب، از جمله کتابهای مرتبط با زبان انگلیسی و علم معانی و بیان خریده بود، اما هیچ کدام را بعد از گذاشتن در چمدانش مطالعه نکرد. او همچنین به یک نمایش در نیویورک با عنوان “روزهای مدرسه گاس ادوارد” اشاره کرد که به ترکیب کودکانی پرداخته شده بود و یکی از بچهها به نام والتر وینچل به طرز شگفتانگیزی سریع صحبت میکرد. این نمایشی که در نهایت با ناکامی روبرو شد، نظرات مثبتی درباره چاپلین جلب کرد.
“مایک سیمس” از روزنامه ورایتی به چاپلین اشاره داشت و نوشت: «در این گروه یک کمدین انگلیسی وجود داشت که برای آمریکاییها مناسب بود.» در ادامه، در هفته سوم اجرا در تئاتر خیابان پنجم، بیشتر تماشاگران کارکنان انگلیسی بودند و آنها به شدت به لطیفهها واکنش نشان دادند، موضوعی که برای گروه غیرمنتظره بود.
یک نماینده از گروه، بعد از دیدن نمایش، آنها را برای اجرای یک دوره 20 هفتهای در غرب آمریکا قرارداد کرد. هرچند این نوع اجرا با موفقیت کامل روبرو نشد، اما در مقایسه با سایر نمایشها بهتر عمل کرد. چاپلین به جذابیتهای غرب میانه اشاره کرد و گفت که زندگی در آن دوران به دلیل هزینههای پایین و فضای دوستانهاش لذتبخش بود.
هزینه زندگی به گونهای بود که یک هفته اقامت و غذا در هتلی کوچک تنها 7 دلار هزینه داشت. پیشخوان رستوران به عنوان محل تجمع گروه از جمله قیمتهای پایین رستوران یاد شده بود که افراد میتوانستند با هزینه کم از غذاها و نوشیدنیها بهرهمند شوند. نزدیک به 15 نفر از اعضای گروه به پسانداز مزد خود مشغول بودند و چاپلین نیز 50 دلار از دستمزد هفتگی خود را به طور مرتب در بانک ذخیره میکرد. او همچنین به همکاری جوان تگزاسی با استعداد در نمایشها اشاره کرد.یک جوان در حال تصمیمگیری درباره آینده شغلی خود بود. او بین ادامه کار کنونیاش و ورود به دنیای بوکس تردید داشت. هر صبح با دستکشهای بوکس در کنار او تمرین میکردم و علیرغم اینکه او از من بزرگتر و سنگینتر بود، همیشه میتوانستم بر او برتری پیدا کنم. این دوستی ما به یک همکاری نزدیک تبدیل شد و پس از تمرینات، معمولاً ناهار را با هم صرف میکردیم. به نظر میرسید که در صورت ادامه این فعالیتها، ظرف پنج سال میتوانیم به درآمدی حدود ۱۰۰ هزار دلار دست یابیم.
هنگامی که در قطار به سفر میرفتیم، از مناظر وسیع و دلانگیز مزارع اطراف لذت میبردیم و افکارمان به پرورش خوک معطوف میشد. از صبح تا شب به این کار فکر میکردیم و حتی خوابهای شبانهمان نیز تحت تاثیر این موضوع قرار داشت.
با خرید یک کتاب درباره پرورش علمی خوک، وسوسه شغف به این کار به شدت در من افزایش یافت، اما وقتی که جزئیات پیچیدهای مانند روشهای «اخته کردن» خوک را در کتاب مشاهده کردم، تمام انگیزهام به شدت کاهش یافت و به زودی این علاقه موقت به فراموشی سپرده شد.
ادامه دارد…











