تماس با ما

چارلی چاپلین بیان کرده است که نامادری‌اش با صدای بلند اعلام کرد: «این مکان خانه تو نیست!»

به گزارش خبردونی، چارلی چاپلین، هنرمند نام‌آوری که سال‌ها از دنیای پرهیاهوی فیلم فاصله گرفته و در کوه‌های آلپ سوئیس زندگی آرامی را آغاز کرده است، بار دیگر توجه‌ها را به خود جلب کرده است. چاپلین از نیمه دهه سی خورشیدی به‌تشویق گراهام گرین، نویسنده مشهور انگلیسی، مشغول نگارش خاطراتش شد. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخش‌هایی از این زندگی‌نامه را منتشر کرد که بخش سوم آن را در تاریخ یادشده به نقل از این روزنامه می‌خوانید.

در این قسمت از زندگی‌نامه، چاپلین به دوران کودکی‌اش اشاره کرده و به نحوه تحصیل در مدرسه «کنینگتون‌رود» می‌پردازد. به گفته او، در این مدرسه احساس غربت کمتری داشته و روزهای شنبه، که مدرسه نیمه‌تعطیل بود، به خانه برگشتن با کارهایی مانند تمیز کردن اتاق و مراقبت از برادرش سیدنی همراه بود. لوئیز، نامادری‌اش، در این دوران بیشتر وقت خود را به مشروبات الکلی اختصاص می‌دهد و از مراقبت از بچه‌ها گله‌مند است.

چاپلین از احساس غم و یأس خود در این زمان صحبت می‌کند و می‌گوید که رفتارهای لوئیز نسبت به سیدنی او را بسیار ناراحت می‌کرد. روزها به کندی سپری می‌شد و او برخی شب‌ها صدای موسیقی شاداب جوانان را در خیابان می‌شنید، که به وضعیت غم‌انگیز او دامن می‌زد.

در یکی از روزهای شنبه، چاپلین با برگشتن به خانه متوجه می‌شود که کسی در آنجا نیست و احساس تنهایی و نگرانی به سراغش می‌آید. او به گفته زن همسایه می‌فهمد که لوئیز برای بیرون رفتن با فرزندش رفته است. این وضعیت تنهایی و گرسنگی و عدم وجود غذا در خانه باعث می‌شود تا او به خیابان برود و با حسرت به مغازه‌های غذا خیره شود.خانواده‌ای در یک شب تاریک و سرد، درگیر احساس های درد و اندوه خود شدند. در این حال، یکی از اعضای خانواده، به تماشای فروشندگان پرداخت و توانست برای لحظاتی از مشکلاتش دور شود. وقتی به منزل برگشت، متوجه شد که خانه خالی است و کسی در آن نیست. او برای مدتی در چهارراه منتظر ماند تا شاید کسی برگردد و به این ترتیب احساس تنهایی و گرسنگی بیشتری به او دست داد.

با نزدیک شدن نیمه‌شب، خیابان آرام و خالی شد و تنها چند ولگرد در آنجا مانده بودند. چراغ‌های مغازه‌ها یکی پس از دیگری خاموش می‌شدند و فقط چند مکان خاص، مانند داروخانه و کافه شبانه، روشن بودند. ناگهان، صدای موسیقی دلنشینی به گوشش رسید که از سمت کافه می‌آمد. این صدا به قدری جذاب بود که بلافاصله غم‌هایش را فراموش کرد و به سمت کافه شتافت. نوازنده‌ای که آهنگ می‌نواخت، نابینا بود و همکارش چهره‌ای غمگین داشت. وقتی نوازندگی آنها به پایان رسید و کافه را ترک کردند، دوباره احساس ناراحتی به سراغش آمد.

وی به سمت خانه‌اش بازگشت و تنها آرزویش خواب بود. در تاریکی، سایه‌ای را دید که در حال بازگشت به خانه بود؛ لوئیز، که بچه‌ای در پیشاپیش او می‌دوید. لوئیز به طرز عجیبی تلو تلو می‌خورد و ابتدا به نظر می‌رسید که دچار حادثه‌ای شده، اما بلافاصله متوجه شد که او در حال مستی است. او تصمیم گرفت که خود را از لوئیز دور نگه دارد تا دچار مشکل نشود.

لوئیز وارد خانه شد و در را بست. مدتی بعد، همسایه‌ای به آنجا رسید و او نیز به سرعت وارد خانه شد. در حین بالا رفتن از پله‌های تاریک، لوئیز ناگهان در پلکان ظاهر شد و گفت: «کجا می‌روی؟ این‌جا خانه تو نیست.» در این لحظه، احساس تنش بیشتری در فضا حاکم شد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *