به گزارش خبردونی، در آغاز دهه 1340، چارلی چاپلین، شخصیت بینظیر سینمای جهان، پس از سالها دوری از زندگی عمومی، در کوههای آلپ سوئیس به زندگی آرامی مشغول بود. این هنرمند در اواسط دهه 1330 به توصیه نویسنده معروف انگلیسی، گراهام گرین، نوشتن خودزندگینامهاش را آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز 1343 بخشهایی از این نوشتار را منتشر کرد. در زیر، بخش بیستوسوم این خودزندگینامه به تاریخ 23 مهر 1343 (ترجمه حسامالدین امامی) ارائه میشود:
چاپلین در یک روز تابستانی آفتابی، با لباس تیره و کراواتی شیک، به وعدهگاه خود رسید. او که از هیجان پر شده بود، به مسافرانی که از تراموا پیاده میشدند، با دقت نگاه میکرد. در این لحظه متوجه شد که تاکنون دختر مورد نظرش، به نام «کلی»، را بدون آرایش ندیده است و به همین دلیل تصویر ذهنیاش از او شروع به محو شدن کرد. نگرانیها او را فراگرفت که ممکن است زیبایی او فقط یک توهم بوده باشد.
در پی این افکار، شخصی از تراموا پیاده شد که چهرهای نامطلوب داشت و این موضوع او را ناامید کرد. خوشبختانه دریافت که آن فرد «کلی» نیست. سپس دختری دیگر از تراموا پایین آمد که بدون آرایش و زیبا به نظر میرسید. او کلاهی ساده و کتی آبی به تن داشت و با گفتن «آمدم!» به نزد او رفت.
حضور این دختر به شدت احساسات چارلی را تحت تأثیر قرار داد و او از صحبت کردن بازماند. به سختی از او پرسید: «تاکسی بگیرم؟ کجا میخواهی برویم؟» ولی دختر با بیتوجهی جواب داد: «یک جایی.»
چاپلین تلاش کرد او را به رستورانی ببرد، اما در پاسخ متوجه شد که او قبلاً شام خورده است. او از حساسیت خود نسبت به زیبایی این دختر آشفتگیهایی را تجربه کرد و در تاکسی بارها به او گفت: «متأسفم، تو خیلی زیبا هستی!» و به دنبال جلب توجه او بود.
با وجود وسوسههایش برای نشان دادن خود در بهترین شکل ممکن، دختر همچنان بیتوجه و سرد به او نگاه میکرد. یکی از جملات او که به تازگی یاد گرفته بود، یعنی «تو الهه انتقام منی»، باعث تعجب دختر شد و بیان آن برای چارلی صرفاً به معنی نزدیکی به او بود، چرا که زندگیاش از زیبایی و ظرافت خالی بود.در شام آن شب، لحظهای مهم و حساس برای من رقم خورد. انتخاب وسایل روی میز برای شروع meal، چالش بزرگی بود. در حالی که خود را با تظاهر به خوشحالی و سبکبالی مشغول به کار کرده بودم، وقتی شام به پایان رسید و رستوران را ترک کردیم، هر دو نفس راحتی کشیدیم.
پس از صرف شام، من و “کلی” در کنار سنگچین رود “تیمس” به قدم زدن پرداختیم. او درباره موضوعات مختلفی صحبت میکرد، اما من بیشتر در افکار خود غرق بودم و حس میکردم که در بهشت هستم.
وقتی که از او جدا شدم، به آرامی به همان سنگچین برگشتم و با احساسی تازه و شاداب، سه پوندی که در جیب داشتم را به ولگردان نزدیک پل تقسیم کردم.
ما توافق کردیم که روز بعد ساعت ۷ یکدیگر را ملاقات کنیم. “کلی” قرار بود ساعت ۸ صبح به تمرین برود و فاصله خانه او تا ایستگاه خط آهن زیرزمینی “وستمینستر بریجرود” تقریبا یک میل و نیم بود. با وجود اینکه دیر به بستر رفته بودم، صبح زود برای دیدنش بیدار شدم. خیابان “کیمبرول” که قبلها برایم بیروح و غمانگیز بود، اکنون به خاطر “کلی” جاذبهای خاص پیدا کرده بود.
در این دیدارها، از بسیاری از صحبتهای “کلی” بیخبر بودم و تمام حواسم به هیجان ملاقاتش بود. اما در روز چهارم، تغییراتی در رفتار او مشاهده کردم. او بدون شوق و سرد به من نزدیک شد و این امر در من احساس نارضایتی به وجود آورد. به شوخی از او پرسیدم که آیا مرا دوست ندارد، که او در پاسخی مبهم گفت: “تو انتظار زیادی داری. من ۱۵ سالم هست و تو چهار سال بزرگتر از منی!”
با وجودی که نتوانستم معنای دقیق جملهاش را درک کنم، اما متوجه فاصلهای که بین ما ایجاد شده بود شدم. “کلی” به جلو نگاه میکرد و در حینی که دستانش را در جیبش کرده بود، به آرامی قدم میزد. من از او پرسیدم آیا هنوز هم مرا دوست دارد که جوابش “نمیدانم” بود.
بحث ما به اینجا رسید که آیا با من ازدواج خواهد کرد که او در پاسخی کوتاه گفت: “هنوز سنم خیلی کم است.” روز ابری و غمانگیزی در آن صبح وجود داشت و من ناامیدانه گفتم: “درد من این است که در این جریان خیلی پیش رفتم.”در نزدیکی ورودی ایستگاه مترو قرار داشتیم که راوی جملهای بیان کرد: «به نظر میرسد بهتر است هر یک از ما جداگانه برویم و همدیگر را نبینیم.» او به دنبال واکنش شنونده بود، اما او به طرز عجیبی سکوت کرده و آرام به نظر میرسید. راوی به آرامی دست او را گرفت و با نوازشی گفت: «خداحافظ! اینطور بهتر است. تو تاثیر زیادی بر من گذاشتی.»
شنونده فقط به سادگی پاسخ داد: «متاسفم. خداحافظ.» این خداحافظی به شدت بر روی راوی تاثیر گذاشت و او احساس خلأی دردناک و غیرقابل تحمل کرد. او از خود میپرسید: «حالا باید چه کار کنم؟» امید داشت که این درد را با خواب فراموش کند و تصمیم گرفت تا زمانی که خود شخص نخواهد، از او دور بماند. این تصمیم جدی به نظر میرسید و او مصمم بود در دیدار بعدی خود را خنثی و بیاحساس نشان دهد. راوی به این فکر میکرد که آیا واقعاً او میخواهد دوباره او را ببیند یا خیر؟ او یقین داشت که این امکان وجود دارد؛ زیرا او به سادگی نمیتوانست راوی را فراموش کند.
اما صبح روز بعد، اصرار بر رفتن به خیابان «کیمبرول» او را وسوسه کرد و او به آنجا رفت، اما از بدشانسی خود تا ۱۴ ماه بعد موفق به دیدن او نشد.











