تماس با ما

چارلی چاپلین، هنرمند برجسته ای که در اوج شهرت به سر می‌برد، از احساس تنهایی و غم عمیقی که گریبان‌گیرش بود، سخن گفت. او به وضوح بیان کرد که با وجود موفقیت‌های بی‌شمار، همچنان در درون خود احساس انزوا می‌کرد.

چارلی چاپلین، هنرمند برجسته ای که در اوج شهرت به سر می‌برد، از احساس تنهایی و غم عمیقی که گریبان‌گیرش بود، سخن گفت. او به وضوح بیان کرد که با وجود موفقیت‌های بی‌شمار، همچنان در درون خود احساس انزوا می‌کرد.

به گزارش خبرگزاری **خبرآنلاین**، در اوایل دهه چهل شمسی، **چارلی چاپلین**، هنرمند برجسته و بی‌نظیر عرصه سینما، سال‌ها بود که از هیاهوی زندگی فاصله گرفته و در کوه‌های آلپ در سوئیس زندگی آرامی را سپری می‌کرد. این هنرمند از اواسط دهه سی خورشیدی، به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف، نوشتن خاطرات زندگی‌اش را آغاز کرده بود. روزنامه کیهان، در پایان تابستان و پاییز ۱۳۴۳، بخشی از این خودزندگی‌نامه را منتشر کرد که در ادامه، بخش سی‌ونهم آن را به نقل از روزنامه مورد اشاره، با تاریخ سیزدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

در ایستگاه «آماریلو»، با استقبال و هیجان عمومی مواجه شدم. شهردار شروع به صحبت کرد و گفت: «آقای چاپلین! به خاطر طرفداران خود در آماریلو…» اما صدای او در میان شلوغی مردم گم شد.

او بار دیگر تلاش کرد سخنرانی خود را آغاز کند، اما ناموفق بود. جمعیت به شدت به ما فشار آورد و به دلیل تراکم جمعیت، صحبت و استقبال به فراموشی سپرده شد و ما نگران جان خود بودیم. پلیس که برای نجات ما آمده بود، فریاد می‌زد: «عقب بروید! عقب بروید!» سرانجام پس از تلاش‌های بسیار، جمعیت آرام شد و به سمت میز رفتیم. شهردار توانست سخنرانی خود را آغاز کند و بگوید: «آقای چاپلین! دوستان شما در آماریلو امیدوارند تشکر خود را به خاطر خوشحالی که برای آنها به ارمغان آورده‌اید، ابراز کنند و از شما دعوت نمایند تا در ضیافت مختصری که شامل ساندویچ و کوکاکولاست، شرکت نمایید.»

پس از آن، من تشویق شدم تا چند کلمه‌ای به عنوان پاسخ بگویم و از روی میز پایین آمدم. در حالی که در کنار شهردار قرار داشتم، از او پرسیدم که چطور از آمدن من مطلع شده است. او توضیح داد که از طریق تلگراف «آماریلو» مطلع شده است. به‌وضوح مشخص شد که تلگرافی که بعد از حرکت به برادرم سیدنی ارسال کرده بودم، از طریق «آماریلو» منتقل شده و تلگرافچی اطلاع را به شهردار داده است.

بعد از ترک «آماریلو»، فکرم به درستی کار نمی‌کرد. از وقایعی که رخ داده بود، به شدت هیجان‌زده بودم اما احساساتم را به وضوح نمی‌فهمیدم. به هر حال، ترکیبی از غرور، اندوه و نگرانی در وجودم احساس می‌شد.

زمانی که به ایستگاه «کانزاس» رسیدیم، اوضاع بدتر از «آماریلو» بود. جمعیتی انبوه در ایستگاه تجمع کرده و پلیس به سختی تلاش می‌کرد تا نظم را حفظ کند.

نردبانی به قطار تکیه داده شده بود تا من بتوانم خودم را به مردم نشان دهم. من مجبور بودم مجدداً همان برنامه را تکرار کنم. تلگرام‌های زیادی به من رسیده بود که درخواست کرده بودند از مدارس و مؤسسات بازدید کنم و این‌ها را در کیفم گذاشته بودم تا پاسخ آن‌ها را در نیویورک بنویسم.

از کانزاس تا شیکاگو، در تمام ایستگاه‌های بین‌راه مردم جمع شده و با عبور قطار من ابراز احساسات می‌کردند.

دلم می‌خواست از این همه محبت لذت ببرم، اما احساس می‌کردم دنیا دیوانه شده است! با خود می‌گفتم اگر آثار کمدی من این همه شور و هیجان ایجاد کرده، آیا واقعاً این تشریفات چیزی طبیعی و اصیل نیست؟

به طور مداوم فکر می‌کردم که ممکن است از توجه مردم خوشحال شوم، اما اکنون که با آن روبرو شده بودم، خود را غرق در تنهایی و اندوه می‌دیدم.

پس از رسیدن به شیکاگو، نیاز به تغییر قطار داشتم، اما مردم به سوی من هجوم آوردند و مرا با زور سوار بر خودروی «لیموزینی» کردند و به هتل «بلاک استون» بردند تا قبل از حرکت قطار بعدی مقداری استراحت کنم. در این هتل، تلگرامی از رئیس پلیس نیویورک به من رسید که از من درخواست کرده بود…در ایستگاه مرکزی شهر، جمعیتی انبوه برای تماشای من تجمع کرده بودند. با پیاده شدن از قطار در خیابان صدوبیست‌وپنجم، «سیدنی» به استقبال من آمد. او با هیجان فراوان در گوشم گفت که مردم از سحرگاه در ایستگاه برای دیدن من انتظار کشیده‌اند و روزنامه‌ها از زمان خروج من از لوس‌آنجلس به شدت به خبری از من پرداخته‌اند.

او خبری را به من نشان داد که در آن تیترهای درشتی از جمله «او این‌جاست!» و «چارلی پنهان شده است!» درج شده بود. در حین مسیر به هتل، سیدنی گفت که قراردادی با کمپانی «میوچوال فیلم» امضا کرده که براساس آن ۶۷۰.۰۰۰ دلار پرداخت خواهد شد، به علاوه ۱۵۰.۰۰۰ دلار پیش پرداخت پس از امضای نهایی قرارداد.

برادرم به دلیل مشغله‌اش مرا در هتل «پلازا» پیاده کرد و قرار شد فردا یکدیگر را ببینیم. در آن روز عصر احساس تنهایی کردم و برای پر کردن وقت، به خیابان‌ها رفتم و به تماشای ویترین مغازه‌ها پرداختم. با اینکه لباس مناسبی بر تن داشتم، هیچ‌جا برای رفتن نداشتم و به نظر می‌رسید که همه مرا می‌شناسند، در حالی که من کسی را نمی‌شناختم.

این احساس تنهایی قلبم را آکنده از غم کرد. به یاد روزی افتادم که یکی از هنرمندان موفق از من پرسید: «حالا که به این‌جا رسیده‌ایم، چه باید کرد؟» و من بی‌تفاوت پرسیدم: «به کجا رسیده‌ایم؟» یاد نصیحت «گوروین» افتادم که می‌گفت: «از برودوی دوری کن!» و این مکان برای من همچون بیابانی بود. به فکر دوستی قدیمی به نام «بتی کلی» افتادم و تصمیم گرفتم به خانه خواهرش در خیابان پنجم بروم.

پس از کمی تأمل در خارج از خانه، جرات زنگ زدن را پیدا نکردم و نزدیک به نیم ساعت منتظر ماندم، اما هیچ‌کس ظاهر نشد. ناچار به رستوران «چایلدز» رفتم و یک کیک و قهوه سفارش دادم. گارسون مرا شناخت و وقتی خواستم بیرون بروم، جمعیت زیادی در پیاده‌رو جمع شده بودند، بنابراین با تاکسی فرار کردم.

در روزهای بعد، وقتم را به گردش در خیابان‌های نیویورک گذراندم و بین هیجان و اندوه غرق بودم. بعد از چند روز، کار بیمه‌ام به پایان رسید و قرارداد امضا شد و مراسمی برای ارائه چک ۱۵۰ هزار دلار برگزار شد. در غروب همان روز، در میدان «تایمز» ایستاده بودم و از روی یک آگهی گردان خبر امضای قراردادم با «میوچوال فیلم» به مبلغ ۶۷۰ هزار دلار را دیدم. در آن لحظه، وضعیت روحی‌ام به قدری عجیب بود که فکر می‌کردم این خبر مربوط به فرد دیگری است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *