به گزارش خبرگزاری، در اوایل دهه چهل خورشیدی، چارلی چاپلین، هنرمند برجسته سینما، سالها از دنیای پرهیاهو دور شده و به زندگی آرامی در کوههای آلپ سوئیس مشغول بود. از نیمه دهه سی، او به توصیه گراهام گرین، نویسنده معروف انگلیسی، شروع به نوشتن خاطرات خود کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشهایی از این خودزندگینامه را منتشر کرد که در ادامه، بخش سیودوم آن را به تاریخ ۵ آبان ۱۳۴۳ به نقل از این روزنامه میخوانید:
در شهر «سالتلیکسیتی»، روزنامهها پر از اخبار مربوط به دزدی و سرقت بانک بودند. سارقین مسلح با نقاب، مشتریان کافهها را به دیوار میچسباندند و اموال آنها را به سرقت میبردند. این وضعیت حال و هوای شهر را به شدت متحول کرده بود.
پس از نمایش، معمولاً به یکی از کافهها میرفتیم و گهگاهی با مشتریان آشنا میشدیم. یک شب، مردی چاق و خوشگذران به همراه دو نفر دیگر وارد کافه شد و به ما نزدیک شد. او با لبخند پرسید آیا ما همانهایی هستیم که در تئاتر «ایمپرس» نمایش میدهیم.
پس از تایید ما، او ما را به صرف نوشیدنی دعوت کرد. مرد چاق که ظاهری انگلیسی ولی با لهجهای ضعیف داشت، حدود پنجاه ساله بود و در هنگام مکالمه به مرور صحبتهای خود، به یادآوری تجربیاتش در انگلستان و آمریکا پرداخت. او گفت که سه سال پیش به انگلستان برگشته، اما به شدت از آنجا ناامید شده و تمایل به زندگی در آمریکا دارد.
او با لبخند و شوخی مشتی از پولهای خود را نشان داد و با اشاره به این که باید دوباره نوشیدنی ordered، خطر سرقت را به ما گوشزد کرد. او با طعنهای گفت که نمیتواند مطمئن باشد که کسی به او آسیب خواهد زد.
نگاه او پر از معانی پنهانی بود و احتمالاً به این معنا بود که او در مورد کارهایش جدی است. او به من گفت که دو نفر از همراهانش به عنوان سرمایه او عمل میکنند، هرچند که به نظر او، آنها از نظر هوش چندان کارآمد نیستند.
پس از گفتوگو، او به من ابراز تمایل کرد که با من دوستی کند و از آدرس نیویورک پرسید و وعده داد که با من در ارتباط خواهد بود، اما هیچگاه خبری از او نشد.
ترک آمریکا برای من چندان نگرانی ایجاد نکرد، زیرا قصد بازگشت را داشتم، هرچند که زمان و چگونگی آن مشخص نبود. در این میان، بیصبرانه منتظر بازگشت به لندن و خانه راحت خود بودم.در لندن، فردی به دنبال یافتن حکمی از معبد مقدس بود.
پس از مدتها بیخبری از برادرش «سیدنی»، او با خبر جدیدی روبهرو شد. در نامهای که سیدنی فرستاده بود، اعلام کرده بود که پدربزرگشان هماکنون در آپارتمان آنها زندگی میکند. اما وقتی به لندن وارد شد، سیدنی به او گفت که خودش ازدواج کرده و به آپارتمان مبلهای در خیابان «بریکستون» نقل مکان کرده است. این خبر برای او بسیار ناراحتکننده بود و احساس کرد که آن منبع شادی که زندگیاش را گرم نگهمیداشت، ناپدید شده است. او اتاقی در خیابان «بریکستون» اجاره کرد، اما فضای آنجا به شدت غمانگیز بود و تصمیم گرفت به زودی به آمریکا بازگردد.
در شب اول حضورش در لندن، این شهر به طرز عجیبی از بازگشت او بیتفاوت بود؛ همانند زمانی که سکهای در یکی از ماشینهای خودکار انداخته شود. در لندن، ماشینهای خودکاری وجود دارد که امکان خرید بلیت ترن، بستنی و دیگر اجناس را با انداختن پول در آنها فراهم میکند.
با توجه به اینکه سیدنی در شبها کار میکرد و به تازگی ازدواج کرده بود، او را کمتر میدید. با این حال، آنها در روز یکشنبه تصمیم گرفتند به دیدار مادرشان بروند. این روز برای اوها دلگیر بود چرا که حال مادرشان مناسب نبود. مادرش پیش از آنکه به بیمارستان برسند، به خاطر خواندن آهنگهای مذهبی سر و صدای زیادی به هم زده بود و به همین دلیل به اتاقی پوشیده از لحاف منتقل شده بود تا از خطرات احتمالی جلوگیری شود.
پرستار بیمارستان از وضعیت به آنها اطلاع داده بود. سیدنی مادرشان را دید، اما او به دلیل احساس درد و ناراحتی در اتاق انتظار ماند. سیدنی با چهرهای نگران بازگشت و خبر داد که به مادرشان دوش آب یخ داده بودند و این موجب کبود شدن صورتش شده بود. با توجه به این وضعیت، تصمیم گرفتند مادرشان را به یک تیمارستان خصوصی منتقل کنند، چرا که از لحاظ مالی در شرایط مناسبی به سر میبردند و این انتقال به مؤسسهای بود که کمدین مشهور انگلیسی، «دان لنون» نیز در آنجا بستری بود.











