به گزارش خبرگزاری، در اوایل دهه چهل خورشیدی، چارلی چاپلین، نابغه سینما، چند سالی بود که از زندگی پر سروصدا فاصله گرفته و در کوههای آلپ سوئیس زندگی آرامی را تجربه میکرد. او از نیمه دهه سی خورشیدی بر اساس تشویق نویسنده مشهور انگلیسی، گراهام گرین، به نگارش شرح حال خود پرداخته بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ قسمتهایی از این خودزندگینامه را منتشر کرد. در ادامه، بخش سیزدهم آن به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ دوازدهم مهر ۱۳۴۳ ارائه میشود.
در این زمان، یک هفته از انتقال مادرش به تیمارستان گذشته و او به زندگی پراضطرابی عادت کرده بود که نه از آن ناراحت بود و نه لذتی میبرد. با این حال، او نگران واکنش صاحبخانهاش بود و از این میترسید که اگر برادرش سیدنی برنگردد، او وضعیت را به مقامات گزارش کند و به دارالایتام فرستاده شود. به همین دلیل از ملاقات با صاحبخانه خودداری میکرد و گاه بیرون از خانه میخوابید.
در این روزها، با دو هیزمکش آشنا شد که در طویلهای در خیابان «کنینگتونرود» کار میکردند. این افراد با تلاشی مداوم در محیطی تاریک مشغول به کار بودند و روزانه چوبها را شکسته و به صورت بستههایی کوچک به فروش میرساندند. او مدتها در کناره کپر ایستاده و به این کار جالب توجه نظاره میکرد.
سرانجام، چارلی به کار با آنها مشغول شد. این هیزمکشها چوبهای غیرقابل استفاده ساختمانهای فرسوده را از پیمانکارها میخریدند و سپس آنها را در کپر انبار کرده و کمکم میشکستند. او بیشتر از فروش چوبها، از کار گروهی در کپر لذت میبرد. این هیزمکشها افرادی مهربان و آرام بودند که در حدود سی سال سن داشتند.
یکی از آنها که به عنوان کارفرما شناخته میشد، بینی قرمزی داشت و تنها یک دندان در فک بالای خود داشت که به هنگام خندیدن به وضوح نمایان میشد. او شیوههای جالبی در شستن فنجانهای خالی چای داشت و میگفت: «برای یک بار چای خوردن چطور است؟»
هیزمکش دیگر چهرهای زرد و لبانی کلفت داشت و به آرامی سخن میگفت. او هر روز به چارلی میپرسید که آیا اشکنهای که مردم ولز از پنیر رندهکرده درست میکنند، خورده است یا نه. چارلی با خوشحالی جواب میداد و در ازای دو پنی که کارفرما به او میداد، به مغازهای میرفت و پنیر و نان میخرید.
این ناهار ساده اما دلچسب شامل پنیر، پیاز و گاهی چربی خوک بود و به همراه چای لذیذی که در قوطی حلبی سرو میشد، یادآور زمانهای خوب بود. هرچند چارلی هرگز درباره پول صحبت نمیکرد، اما کارفرما هر پایان هفته به او ۶ پنی میداد که برایش غیرمنتظره بود.در یک حادثه ناشی از حملات صرع، «جو» دچار ناراحتی شد و کارفرما برای آرام کردن او کاغذی قهوهای رنگ را زیر بینیاش دود کرد. در لحظاتی که شدت حمله او بالا میگرفت، «جو» کف بر دهان آورده و زبانش را میگزید، و بعد از بهبود، با چهرهای شرمنده و غمانگیز به حالت عادی بازمیگشت.
هیزمشکنان از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب و گاهی تا دیروقت کار میکردند، و هر بار که آلونک خود را ترک میکردند، احساسی از غم بر من چیره میشد. یک شب، کارفرما ما را به تماشای تالار موزیکی در جنوب لندن دعوت کرد. من و «جو» پس از آمادهسازی و تمیز کردن خود، انتظار او را میکشیدیم. excitement من به دلیل نمایش گروه کمدی «ارلی بیردز» بود که در آنجا اجرا داشت.
پیش از رفتن، ناگهان «جو» به دیوار تکیه داد و در حالی که من مقابلش ایستاده بودم، دچار حمله شد و بر زمین افتاد. پس از بهبود نسبی، کارفرما تمایل داشت که از او پرستاری کند، اما «جو» اصرار داشت که ما باید برویم و او تا صبح بهتر خواهد شد.
شب بعد، در حالی که به بستر میرفتم، زن صاحبخانه مرا صدا زد و به من تلگرافی داد که نوشته بود: «ساعت ۱۰ صبح فردا وارد ایستگاه راهآهن واترلو میشوم، سیدنی.»
در ایستگاه راهآهن، به لحاظ ظاهری در وضعیت مناسبی نبودم، لباسهایم کثیف و پاره بودند و بدون تمیزی تنها صورت را با آب شسته بودم. وقتی «سیدنی» را دیدم، آثار خواب هنوز بر چهرهام بود و او با نگاهی کنجکاو از وضع من پرسید.
به او گفتم که مادرمان به دلیل بیماری به تیمارستان منتقل شده است. او کمی غمگین شد اما خود را کنترل کرد و از من پرسید که کجا زندگی میکنیم. پاسخ دادم که در «پاونالتریس» هستیم.
«سیدنی» به سمت بارش رفت و حمالی را برای انتقال اثاثهها صدا زد، که شامل خوشهای از موز بود. من با اشتیاق پرسیدم آیا موز برای ماست. او سرش را تکان داد و گفت که هنوز نرسیده است و باید یکی دو روز صبر کنیم.
در مسیر تا منزل، «سیدنی» سوالات زیادی درباره مادر میکرد. من که شاداب بودم، نتوانستم تمام جزئیات را به او بگویم، اما او متوجه شد. او از تجربیاتش در یک بیمارستان در «کیپتاون» حرف زد و گفت که در هنگام بازگشت ۲۰ لیره به دست آورده و میخواهد آن را به مادرش بدهد.
سپس درباره آرزویش برای تبدیل شدن به هنرپیشه صحبت کرد و گفت که این پول میتواند معاش ۲۰ هفته ما را تأمین کند و در این مدت میتواند کار مناسبی در تئاتر پیدا کند.
ادامه دارد…











