تماس با ما

چارلی چاپلین: من همچون یک فرد فراری، خود را از نظر دیگران دور نگه می‌داشتم.

چارلی چاپلین: من همچون یک فرد فراری، خود را از نظر دیگران دور نگه می‌داشتم.

به نقل از خبردونی، در اوایل دهه ۴۰ خورشیدی، چارلی چاپلین، یکی از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین کارگردانان سینما، زندگی آرامی را در کوهسارهای آلپ سوئیس سپری می‌کرد. وی سال‌ها بود که از جنجال‌های زندگی فاصله گرفته و به طور خصوصی زندگی می‌کرد. از نیمه دهه ۳۰، به تشویق گراهام گرین، نویسنده معروف انگلیسی، نگارش خودزندگی‌نامه‌اش را آغاز کرده بود. در تابستان و پاییز ۱۳۴۳، روزنامه کیهان به تدریج بخش‌هایی از این اثر را منتشر کرد که بخش دوازدهم آن به تاریخ یازدهم مهر ۱۳۴۳ به قلم حسام‌الدین امامی ارائه شده است.

در این بخش، نویسنده به توصیف وضعیت خود و مادرش می‌پردازد و می‌گوید که آفتاب بعد از ظهر چقدر سختی‌های آن‌ها را نمایان‌تر می‌کرد. او احساس می‌کند که مردم با دیدن مادرش در حال گذر از کنار آن‌ها به اشتباه او را مست تصور می‌کنند. مادرش از ادامه مسیر نگران است و نویسنده سعی می‌کند او را دلداری دهد، اما او فقط لبخند می‌زند و قادر به صحبت نیست.

پس از رسیدن به بیمارستان، یک پزشک جوان به مادرش نزدیک می‌شود و با محبت او را به داخل دعوت می‌کند. اما وقتی پرستاران او را از نویسنده دور می‌کنند، او ناگهان متوجه می‌شود که مادرش به او نزدیک نمی‌شود و احساس جدایی می‌کند. او در حالی که وانمود می‌کند خوشحال است، به مادرش می‌گوید که فردا او را خواهد دید.

پس از جدایی از بیمارستان به خانه نمی‌رود و به سراغ بازار می‌رود و از ویترین مغازه‌ها دیدن می‌کند تا وقتی که به اتاقش می‌رسد. در اتاق، مکانی خالی و دلتنگی بزرگ او را در بر می‌گیرد. او در بین وسایلش یادداشت‌ها و اشیاء کوچک مادرش را پیدا می‌کند و دوباره احساس غم و اندوه می‌کند.

در نتیجه، این غم و تنهایی او را به خواب عمیقی می‌برد و وقتی صبح بیدار می‌شود، نور خورشید این خلأ و نبود مادرش را بیشتر نمایان می‌سازد.اوایل روز، زن صاحبخانه به من اطلاع داد که می‌توانم تا زمانی که اتاق اجاره نشده، در آنجا بمانم و در صورت نیاز به غذا، می‌توانم از او درخواست کنم. از او سپاسگزاری کردم و گفتم که با بازگشت سیدنی، تمام بدهی‌هایمان پرداخت خواهد شد. اما به دلایلی نتوانستم از او غذا بخواهم.

بر اساس تعهدی که داده بودم، روز بعد به دیدن مادرم نرفتم. آن وضعیت به قدری ناراحت‌کننده بود که برایم غیرممکن بود. در آن زمان دکتر با زن صاحبخانه صحبت کرده و خبر داده بود که مادرم به تیمارستان «کین‌هیل» منتقل شده است. اگرچه این خبر غم‌انگیز بود، اما باعث آرامش وجدانم شد؛ زیرا کین‌هیل در فاصله ۲۰ مایلی از خانه ما قرار داشت و من هیچ وسیله‌ای برای رفتن به آنجا نداشتم. امیدوار بودم سیدنی به زودی بازگردد و بتوانیم با هم به ملاقات او برویم.

در چند روز ابتدایی، از دیدن کسانی که می‌شناختم، خودداری کرده و با هیچ‌کس صحبت نکردم. هر روز صبح به‌طور مخفیانه از خانه خارج شده و تمام روز را به گشت و گذار می‌پرداختم. بدون غذا روز را می‌گذراندم و به سختی چیزی برای خوردن پیدا می‌کردم. با این حال، گذراندن یک وعده گرسنگی چندان سخت نبود.

یک صبح که به آرامی از پلکان پایین می‌رفتم، زن صاحبخانه به من برخورد کرد و پرسید که آیا صبحانه خورده‌ام یا نه. به نشانه انکار سرم را تکان دادم و او گفت: «پس به راه بیفت!» همچنین از «مک‌کارتی‌ها» دوری می‌کردم تا آنها از وضعیت مادرم باخبر نشوند. به طور کلی سعی می‌کردم مانند فردی فراری از چشم‌ها پنهان شوم.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *